A V I O R



دلم میخواد فرار کنم خیلی سعی می کنم خوب باشم همون خوب بودنی که معیار منه . اما گاهی نمیشه ، گاهی نمیشه همیشه مثبت دید همه چیز رو ، نمیشه قوی بود همیشه ، نمیگم همیشه طبق معیارام بودم اما همیشه سعی ام رو فکر میکنم کردم . گاهی دلم میخواد بعضی روزا تکرار بشه ، دلم میخواد همون حسا دوباره تو دلم حس شه ، اما نمیشه ، اون لحظه ها رفتن . اما خوب نفس کشیدم اون لحظه ها رو . خوب به یادم سپردم ، خوب باهاشون سر میکنم ، خوب یادم مونده . هرچند که دلم میخواد همون حسای خوب تکرار شه حتی تلاشم میکنم که تکرار بشن . این رو هم خوب یادم گرفتم وقتی حسای خوب میاد سراغم ، مثه یه بطری بشم و اونا رو جا بدم تو وجودم ، خوب همون لحظه ها رو زندگی کنم تا هیچ وقت حسرت نخورم. حسای خوب کم نیستن . اما همیشگی نیستن . تمام تلاشم به وجود اوردن شونه . / 


دلم میخواد فرار کنم خیلی سعی می کنم خوب باشم همون خوب بودنی که معیار منه . اما گاهی نمیشه ، گاهی نمیشه همیشه مثبت دید همه چیز رو ، نمیشه قوی بود همیشه ، نمیگم همیشه طبق معیارام بودم اما همیشه سعی ام رو فکر میکنم کردم . گاهی دلم میخواد بعضی روزا تکرار بشه ، دلم میخواد همون حسا دوباره تو دلم حس شه ، اما نمیشه ، اون لحظه ها رفتن . اما خوب نفس کشیدم اون لحظه ها رو . خوب به یادم سپردم ، خوب باهاشون سر میکنم ، خوب یادم مونده . هرچند که دلم میخواد همون حسای خوب تکرار شه حتی تلاشم میکنم که تکرار بشن . این رو هم خوب یادم گرفتم وقتی حسای خوب میاد سراغم ، مثه یه بطری بشم و اونا رو جا بدم تو وجودم ، خوب همون لحظه ها رو زندگی کنم تا هیچ وقت حسرت نخورم. حسای خوب کم نیستن . اما همیشگی نیستن . تمام تلاشم به وجود اوردن شونه . / 


روند بزرگ شدنم حتی تو نوشته های وبم هم معلومه تو بعضی پستای پارسال یا حتی چند وقت پیش ، دیگه منی که اونا رو نوشته نیستم . و هی به این باور میرسم که نوشتن رو بعد این همه مدت بلد نشدم . مگه نوشتن اصن بلدنیه ؟ چمیدونم هر کی یه هدف داره از نوشتن . منم هدفم نوشتنه نوشتن . 


نخواستن و بی علاقگی   ( من با تمام حسای بدم مقابله کردم . طوریکه هر روز فکر انصراف داشتم . اما خب حسای خوب زیادی بود که من و قوی میکرد و بیخیال حسای بد . مثله حس خوب داشتن دوستای خوب . محیط خوب . استادای خوب . مهم تر از همه کنار خونواده بودن و چای عصرانه رو باهم خوردن .)

 الف شدم و امیدوارم این روند ادامه پیدا کنه ترم یک تموم شد و رفت با تمام سختیا و شیرینی هایی که داشت . ترم جدید 18 واحد تخصصی دارم و یک واحد عمومی . خنده داره اینقدر تخصصی اونم چهارتا چند واحدی مهم که تحویل پروژه داره .



خوب بود آره خوب بود خیلی تو شبکه های اجتماعی اسمش پیچیده بود و تصمیم گرفتم ببینم و اینکه : گاهی ادم ها فراموش میکنن کی براشون چیکار کرده ، گاهی فراموش میکنن هم رو گاهی هم تو یک لحظه اونقدر بدجنس میشن که کلماتی به کار میبیرن که میدونن نقطه ضعفِ طرف مقابلشونه نمیدونم گاهی اینقدر از هم دور میشن که پیدا کردن هم دیگه سخت میشه اما من به یک چیز باور دارم به حرف زدن میدونم که چاره سازه نتیجه ایی که از فیلم گرفتم همین /و همچنین بازی خوب لیدی گاگا اما به نظرم زیبایی تو دماغ خوشگل و فلان وفلان نیست ادم بیشتر باید به دل بشینه تا اینکه زیبا باشه اصن زیبایی چی هست




هی ! ادم میتونه فراتر از اینها بااشه بابا بیخیااال دست برداریم از این محافظه کار بودن های احمقانه مون از این هول و ولاهای حرف های دیگران از اینکه قراره چجوری دیده شیم تو چشم دیگران بیا برخلاف جریان آب حرکت کنیم نترس غرق نمیشیم من میخام قدم های اولم رو برای رهایی از محافظه کاربودنم بردارم فقط میخاام انتخاب کنم . تلاش کنم . حتی اشتباه کنم . اما بعدش درستش کنم . میخام قانونام رو سفت و سخت تر کنم یا حتی رد کنم

اگه بخوام یک جمله بگم در مورد کتاب سه دختر حوا میگم : متنفرم از راکد بودن . متنفرم از اینکه بخوام تو کناره ها باشم . اما پذیرفتن خودم رو دوسدارم . پذیرفتن هر چیزی که هستم ( بیشتر نتیجه گیری من بود از این کتاب تا جمله ایی درموردش ) تنها نقطه اشتراک من و شخصیت پری میانه رو بودنمون تو اعتقاداته و اینکه من هم مثه پری چیزی رو صد در صد نپذیرفتم . مثلِ دین



الان خیلی چیزا هست بگم بنویسم اما در دلم رو باز نمیکنم چون حتی حوصله ی فکر کردن که چی بگم از کدوم خستگیام بگم رو ندااارم میگم بین این همه شلوغی دوتا فیلم خوب دیدم ، یک کتاب خوندم ، یک کتاب جدید شروع کردم میگم امروز برف اومد فردا میخوام برم دانشگاه فقط به شوق برف بازی البته اگه تا فردا اب نشه میگم که خوبم میگم که شکر که سالمم میگم که شکر که همه چی خوبه میگم و میگم / میگم که شکرت خدای مهربون من میدونم نگام میکنی ، میدونم حواست بهم هست میگم خستم دلم میخاد یه چند روزی درست و حسابی خستگی در کنم / شکرت 

+ میدونی باور ادما به خودشون ربط داره ، بدم میاد از اونایی که تو باورم دخالت میکنن اونم بدون اینکه من رو بشناسن /


حتی خوابیدنم سخت شده . نمیدونم دیشب سر چی از خواب پریدم ، یک ثانیه هنگ بودم فقط دیدم دستم داره میلرزه . حتی تو اون لحظم گفتم ای خدا چرا نخوابیدم چرا من بیدارم ، یعنی اینقدر پریشون که نتونی تشخیص بدی بابا قبلش توعه لعنتی خواب بودی اما پریشون حال خوابیدی . میدونم میگذرعه همه چی اما همین گذشتن همین لحظه ها جون منو درمیاره . قوی بودن سخته من اصلا نمیخوام دیگه قوی باشم . حالم از هرچی قوی بودن بهم میخوره . دلم میخواد هرجور میخوام رفتار کنم ، دلم میخواد بعضیا رو بزنم له کنم و قابلیتی داشتم میتونستم از روشون رد شم له شن له له بعد خیلی شیک از کنارشون رد شم ، دلم میخواد بگم به من چه ، به تو چه ، به هیچ کس هیچ ربطی نداره که من بدم ، من اصلا میخوام بمیرم به شماها چه ، اصلا دوست دارم اینجوری باشم . دلم میخواد جیغ بزنم کلافگی مو . همینجوریش برج زهرمارم اما به درک به درک به درک . من ته کشیدم ته ته جون نداارم . 


تا حالا شده دلتون بخواد فرار کنین از همه چیز باورم نمیشه اینقدر زود رنج شدم و حالم میتونه اینقدر داغون باشه و تو اون حال گند ی هم اضافه شد . اخ دلم میخواد برم فرار کنم از همه چیز از همه چیز یادم باشه بریدم خستگی حال بد اعصاب خوردی نداره یادم باشه حق دارم . یادم نره که به خودم حق بدم یادم باشه میتونم فریاد بزنم . میتونم قوی نباشم //


یه اعتماد به نفس جالبی مهمون روحم شد . وقتی داشتم امروز صحبت میکردم به گذشته که نگاه کردم دیدم چقد سختی کشیدم که بزرگ شم . چقد اتفاقا از سر گذروندم چقد چقد حالا ارومم بهم گفتن خوشبختن از اشنایی با چنین دختر هنرمند و منطقی ایی تو دلم ذوق کردم و شکر کردم (: حس خوبی بود حس سبکی حس ازادی حس استقلال حس رها بودن . من امروز تمام نشدن ها رو شکستم . من امروز با عقاید چرند مقابله کردم . من امروز فهمیدم چقدر خوشبختم . من امروز فهمیدم هیچی ثابت نیست هیچ چیزی و هیچ چیز نشدنی نیست . من امروز رها شدم رهاااا (:


جلسه بود . شورای شهر و شهرداری و رئیس دانشکده و اینا . شروع کردن به حرف زدن . بحث درمورد میراث یاران امسال . قضیه از این قراره که شهر ما میراث فرهنگیش کار خاصی نمیکنه اما بچه های مرمت و معماری اومدن یه گروه زدن به نام میراث یاران یعنی نوعی جذب توریست یعنی این گروه در خونه های قدیمی رو تو عید باز میکنن به رو مردم . اطلاعاتی دارن درمورد بنا رو دراختیار گردشگر میذارن بدون حقوق و مزایا اما امسال خواستار مزایا شدن بعد سه سال دلیلشم این بود که کسی ارزش قائل نشده بود حالا من و چندتا از دوستام اومدیم عضو این گروه شیم امروزم جلسه بود که مام رفتیم اخر سالن نشستیم . شما فکر کنید سه تا ترم دومی با اعتماد بنفس که چند وقت قبل با یکی از معماری های همین دانشکده سر رشته بحث کردن . ما رفتیم نشستیم بحث شروع شد و این کله گنده ها به سر کله ی هم زدن اما خب بحث داشت خوب پیش میرفت . تا اینکه وسطای جلسه شد تا اینکه عضو شورای شهر گفت چرا دانشجو ها چیزی نمیگن . شما این رو در نظر بگیرید که دانشجوهای معماری با اعتماد به نفس هیچی نگفتن ! یعنی ساکت . عضو شورا گفت چرا هیچکس حرف نمیزنه اصن برای چی اینجایین و اینا هیچکس حرفی نزد منم صورتم سرخ سرخ اما از درون اتیش . نمیدونم اصن چی شد که دستم رو بلند کردم و گفتم شاید ما این رشته رو به اجبار انتخاب کرده باشیم اما دغدغه ش رو داریم یعنی دغدغه ی اثار تاریخی بخاطر همینه اینجاییم و همچنین منتظریم شما ی تصمیمی بگیرید . من نمیدونم چی گفتم اما فقط خواستم اون چیز داخل مغزم رو به کار ببرم نمیدونم چقد موفق شدم یا وقتی همه برگشتن سمتم با خودشون چی گفتن . نمیدونم شاید خیلیا باید نظر من رو قبول نداشته باشن به من چه اما من شجاعتی ک هیچ جا به خرج نداده بودم رو خرج کردم طوریکه از خودم متعجب بودم . نمیدونم شاید چرت گفتم اما من خواستم حرفم رو بزنم . نمیخواستم اومدن و نشستم بی فایده باشه ! بعد حرفم نیم ساعت موندیم بعد چون 45 دقیقه رد شده بود از تایم کلاس دیگه رفتیم . نمیدونم تهش چی شد اما من خوشحال بودم از شجاعتم . نمیدونم شاید نباید این حس رو داشته باشم اما دارم حتی الان میگم چی بود گفتم من . اما خب میگم خیلی خوب بود ک حداقل حرف زدم . بابا دغدغم این رشتس و دغدغم اثار تاریخین . / اما از این به بعد باید بیشتر فکر کنم بیشترررر


اسم سال نودوهشت رو می‌ذارم تغییر ، تجربه ی جدید . بهترین تجربه ی عمرم بود و هست . سفیر گردشگری بودن عالی بود برای من ِِ سخت صحبت و خجالتی . پایگاه هم یه آرامگاه با صفا و آروم و تمیز و قدیمی بود . بهترین اتفاقا ، روبه رو شدن با مسافرا بود که از همه جای ایران اومده بودن از اصفهان و تهران گرفته تا آلمان حتی . روبه رو شدن با یک خبرنگار و یک کارشناس میراث فرهنگی از تهران و یک محقق . بغل های سر صبح مسافرا (: لبخندشون و اشتیاقشون برای گوش دادن و پرسیدن سوالاتی که خود ما رو هم به چالش می کشوند . بوی نم بارون و ترس از سیل و اون بخاریِ که همه می‌رفتیم میچسبیدیم بهش . صندلی و میز کاریمون . ناهارامون تو خونه ی قدیمی . رنگ زدنامون ، گل کاشتن و باغچه تمیز کردن و تاب سواری کردن . هر پنج دقیقه بلند شدن و خوشآمد گفتن و توضیح دادن مطالب تکراری که گاهی قاطی میکردم چی رو به کی بگم .  همه ی اینا رو تو قلبم نگه میدارم (: امیدوارم بازم بشه تو عرض سال این فعالیتها رورو ادامه داد . 

شکرت خدا


با اینکه سعی میکنم روابط اجتماعی خوبی داشته باشم اما هنوزم کم میارم در مقابل خودم . سفیر گردشگری خیلی کمکم کرد و به این باور رسیدم که میتونم و حتی خودم تعجب میکردم از اینکه اینقدر دوستانه و با روی خوش میرفتم سمت آدمایی که از اونور ایران اومده بودن و اولین بار بود می دیدمشون اما روم هنوز باز نشده نسبت به بچه های گروه . خب من نمی تونم خودمو یهو بندازم وسط آدمایی که تا باحال باهاشون هم کلام نشدم ): امشب من حرص خوردم از خودم که اینقدر آرومم تو این شرایط . 

اولین تعطیلاتی بود که خیلی خوش گذشت . اولین تعطیلات عجیب و جدید بود . فقطم بخاطر سفیر گردشگری بود . جزء بستن شیت پله هیچ کاری از دانشگاه رو انجام ندادم . از ۱۵۰ پرسپکتیو یه دونشم نکشیدم |: امیدوارم برسم تو این یه ماه بکشم . 

امیدوارم این پوست کلفت شدنم تو برخورد با آدمایی متفاوت با برخوردهای عجیب باقی بمونه . امیدوارم گارد اجتماعی وجودم رو بذارم کنار . امیدوارم یکم همه چی رو راحت تر بگیرم .


دراز میکشم رو تخت ، له تر از اونیم که پاشم برم به مهمونمون سلام کنم . چشام از کم خوابی درد می‌کنه . این هفته وحشتناک فشرده بود . حالت تهوع میگیرم از این همه خستگی . این هفته بارونای خوبی اومد . مسافت خونه تا دانشگاه خیلی سرسبز شده . بوی ِِ زندگی میدن خیابونا . کیف میکنم نگاه میکنم که از هرجا یه چمنی یه سبزیی رشد کرده . قبلاً از بارون و نم خوشم نمیومد اما الان اینطور نیست نظرم تغییر کرده مثه خیلی چیزا که تغییر کرده . این هفته یا هفته های قبل یاد گرفتم با هرکس مثه خودش رفتار کنم . اجباری نیست همیشه مهربونم و آروم باشم . اجباری نیست حسای واقعیم رو تو دلم نگه دارم . می‌دونی هیچ اجباری نیست دیگه نیست . دوستم یه حرف خوبی زد گفت کسی که پشت سرت حرف میزنه جاش همون پشت سرته . یعنی اونقدر ترسوعه که بیاد جلو روت بگه . چقدر پراکنده می‌نویسم چقد همه چیز تو مغزم راه میره . چقد دوست دارم بنویسم تا حجم شلوغی ذهنم کم شه . دوستم گفت که تو عاشق نشدی ، کسی رو برای دوست داشتن پیدا نکردی !! ( این سوال عجیبش بخاطر جو وحشتناک دورو برمونه ) گفتم پیدا کردنی نیست ، ترجیح میدم کسی پیدام کنه تا اینکه پیداش کنم . یقین دارم کلیشه نیست حرفم .حوصله ندارم یه آدم عاشق باشم ، نمیتونم مثه خیلیا برم تو دنیا و دنبال آدمی بگردم تا عاشقش بشم و یاد این جمله افتادم آدمای  خوشبخت اونایین که عشق به موقع بیاد سراغشون . 


دراز میکشم رو تخت ، له تر از اونیم که پاشم برم به مهمونمون سلام کنم . چشام از کم خوابی درد می‌کنه . این هفته وحشتناک فشرده بود . حالت تهوع میگیرم از این همه خستگی . این هفته بارونای خوبی اومد . مسافت خونه تا دانشگاه خیلی سرسبز شده . بوی ِِ زندگی میدن خیابونا . کیف میکنم نگاه میکنم که از هرجا یه چمنی یه سبزیی رشد کرده . قبلاً از بارون و نم خوشم نمیومد اما الان اینطور نیست نظرم تغییر کرده مثه خیلی چیزا که تغییر کرده . این هفته یا هفته های قبل یاد گرفتم با هرکس مثه خودش رفتار کنم . اجباری نیست همیشه مهربونم و آروم باشم . اجباری نیست حسای واقعیم رو تو دلم نگه دارم . می‌دونی هیچ اجباری نیست دیگه نیست . دوستم یه حرف خوبی زد گفت کسی که پشت سرت حرف میزنه جاش همون پشت سرته . یعنی اونقدر ترسوعه که بیاد جلو روت بگه . چقدر پراکنده می‌نویسم چقد همه چیز تو مغزم راه میره . چقد دوست دارم بنویسم تا حجم شلوغی ذهنم کم شه . دوستم گفت که تو عاشق نشدی ، کسی رو برای دوست داشتن پیدا نکردی !! ( این سوال عجیبش بخاطر جو وحشتناک دورو برمونه ) گفتم پیدا کردنی نیست ، ترجیح میدم کسی پیدام کنه تا اینکه پیداش کنم  .حوصله ندارم یه آدم عاشق باشم ، نمیتونم مثه خیلیا برم تو دنیا و دنبال آدمی بگردم تا عاشقش بشم و یاد این جمله افتادم آدمای  خوشبخت اونایین که عشق به موقع بیاد سراغشون . 


فـرار کنم دور شمـ

نفس بکش تحملَم ته کشیده تصمیماتم دارن منفجر میشن میترسم

دوراهی سخته تردید بدتر

کی بشه برسیم به اون نقطه یِ ارامش داریم برمیگردیم عقب عقب ؟ اره فرقش اینکه همه چی درست

شده درست شه مهم نیست عقب باشه یا جلو فقط درست بشه

شاید نخوام دیگه کار کنم تو گروهمون اخ اخ کاش میشد بفهمم کدوم راه درست تره

خب تبریک میگم یاسمین جان همه ی سوالای قبلیت رو دوباره به مغزت برگردوندی بشین بگرد دنبال راه درست

کلافه شدم .



چقد شروع سخته ، چقد نوشتن سراغاز برای هر متنی سخته کلمات تو سرم راه میرن ، اتفاقات جلو چشمم رد میشن اما سخته به زبون اوردنشون و نوشتنشون سعی میکنم به طور وحشتناکی تحمل کنم همه چیز رو ، سعی میکنم دختر خوبی باشم و کمتر غر بزنم به جون خودم و بقیه ، سعی میکنم شادیم برای بقیه باشه و غمم برای خودم ، خلاصه سعی میکنم ادم باشم . وقتی اخر ترم نزدیک میشه من میرم رو حد انفجار . چقدر دانشگاه میتونه سخت و فشرده باشه ؟ گفتم یکم میشه از زیر کارا در رفت میشه یکم تنبلی کرد . اما نه ، تو این دانشگاه و دانشکده بخوای دیده بشه کارت و خودت باید پوست خودت رو بکنی تمام تمام تلاشم برای حال خوب و حس خوب بعدشه . . دلم یه خواب بعداظهر میخواد ، دلم لک زده واقعا برای یک روز خونه بودن بدون کشیدن چیزی بدون بدون هیچ کاری یکم خواب لطفا . خب همینشم خوبه ، مرسی ازت و شکرت (: 


کلا سعی میکنم اتفاقات رو تو ذهنم نگه ندارم دانشگاه جای عجیبیه و گاهی مغزم تحلیل چند تا اتفاق رو باهم نمیتونه انجام بده ، از بدترین اتفاق امروز میتونم غش کردن یکی از دانشجو ها رو بگم ، با سر رو زمین فرود اومد و جیغ من بود که تو کل سالن پیچید ، سعی کردم نقش کمک کننده داشته باشم تا یه ادم هول . هرچند که دیدم از من هول ترم هست ، طرف زد در قمقمه ی جدیدم رو شد و من هی اون وسط میگفتم کشیدنی نیست بچرخونش و در نهایت تق . شد |: خیلی غصه خوردم ، نو بود اقااا ): پسرای دانشگاه نقش قهرمانان رو درمیاوردن و تمام تلاششون رو میکردن و من مونده بودم غش کنم از خنده یا  غصه ی دختری رو بخورم که یک رب غش کرده و چشم باز نمیکنه یا حرص بخورم از دانشگاهی که امبولانسش رو فروخته و اورژانس یک رب دیر کرده بود . نامبرده بهوش اومد شکر خدا . حمله ی عصبی بهش دست داده بود رسما یک عده ایی رو سکته داده بود . / 

. دلم نمیخاد مثه چهارشنبه ی هفته ی پیش بشه ، من از استرس قلبم تو دهنم بود و حالیم میشد که چقدر لپام گل انداخته بود ، فکر کنید استاد ترم قبلت تو یک جمع چهل نفره ایی که جلسش درمورد بناهای تاریخی و تو شورای شهر برگزار میشه ازت سوال درسی بپرسه اونم جلو همه فقط با اسم صدات بزنه |: اخ دیگه که من از استرس داشتم میمردم و دنیا دور سرم میچرخید ، اخرم تیکه ی سر صبح یکی از همون بچه ها که من پوکر شده بودم و دبیر انجمن برداشت گفت شما ک درستونم خوبه ! اخ دیگه کاش زمین دهن واااا میکرد اخ دیگه . حالا من باید پنج جلسه این استادم رو جلو همون ادما هر هفته چهارشنبه ها تحمل کنم |: پروردگااارا   فکر کنید اون همه ادم رو مجبور کرد سه بار تشویقم کنن ، آییی سخت بود وحشتناااک بود من از خجالت تو خودم مچاله شده بودم . سخت واسه یه لحظش بود ، خیلی بده یه استاد روت زوم کنه ، هر جا جلو هرکس اسم کوچیکت رو صدا کنه آیی که چقدر سخته -_-  .



یک روز بالشتم و بر میدارم ، جای خوابمو جمع میکنم ،

میندازم رو کولم و خودمو میبرم یه جای دور

از روزای سخت و کسل کننده ای که دمار از

حس قلب و روحم در اورده بیدار میشم


| فرگل_مشتاقی |


نمیدونم اصن کسی میفهمه چقد اشوبِ درونمـ حل شدم به رو خودم نمیارم هی میگم بابا بیخیال میگذرعه تو فقط بلند شو بعد یه جا نیست برم خودمو گم و گور کنم و داد بکشم و بگم بریدم اینقدر سعی کردم چیزای بد رو فراموش کنم و قوی باشم حالم داره از قوی بودن بهم میخوره میگذرعه میگذره میگذره میگذره میگذره تموم شدمـ یسری چیزا نمیگذره میمونه تو وجودت میشه بخشی ازت فقط باید بلد باشی پنهانش کنی خستم خستمـ

آه ای آرامش جاوید

کِی آیی به دست !


یه فامیل جالبی دارم ، سه بار منو تو این سال 98 دیده هر سه بار هم پرسیده که چه رشته ایی میخونم ، میگم فلان ، میگه : عه همینجا ؟ میگم بله ، میگه فلان دانشگاه اینجا ؟ میگم بعله ! بعد تو هر سه دفعه من علامت تعجب شدم که چرا اینجوری میکنه ! واقعا یادش میره یا نه یه مردم ازاریی داره تو وجودش!

. حوصله ی هیچی جز خواب رو ندارم ، کی تموم میشه این دانشگاه یکم بگیرم بخوابم ! به تحویل پروژه فکر میکنم مغزم داغ میکنه |:  


دریافت

کی یاد میگیریم سرمون تو کار خودمون باشه !

تو از کجا میدونی من واسه ی زندگیم کاری نمیکنم ؟ 

دوست عزیز میتونی نخونی ، میتونی نظرت  رو واسه ی خودت نگه داری ! کی گفته به نظرت احتیاج دارم ؟ چی شد که فکر کردی باید نظرت رو باهام درمیون بذاری ! 



تموم شد یک سال پر هیاهو یک سال عجیب یک دوره ی جدید زندگیم یک سالش تموم شـد انگار هنوز دیروز بود که درگیر انتخاب رشته بودم انگار دیروز بود همه چی مثه برق گذشت اگه بخام از این یه سال بگم میگم که سخت بود اما شیرین اما جدید خیلی ماجراهای جدیدی رو با چشم خودم دیدم خیلی خیلی دیدم به همه چیز عوض شد بیشتر ترسیدم بیشتر خندیدم بیشتر حواسم رو به خودم به خودم به خودم و دنیام جمع کردم از ترس بگم ا از ترسـام که بیشتر شد امـا بعد یاد گرفتم چه جوری مقابله کنم باهاشون   راستش پوست کلفت تر شدم ، با چیزایی که دیدم با چیزایی که اطرافم اتفاق افتاد پوستم کلفت شد

امـا هنوزم میترسـم هنوزم زود گارد میگیرم هنوزم کسی بدون مجوز اجازه نداره به دنیام نزدیک شه هنوزم زود ناراحت میشم هنوزم زود واکنش نشون میدمـ امـا میدونم که این منم این منم که گذشت از سختیاش این منم که بعد انتخاب رشته ی مضحکش کم نیاورد و تلاش کرد و تلاش کرد که دیده بشه تو رشته و حرفه ایی که هیچ شناختی ازش نداشت . حتی دوسشم نداشت اما الان با تمام وجود دوسش داره این یک سال رو دوست دارم تو قلبم حفظش میکنم یه پوشش میکنم تو قلبم به اسم اولین سال دانشجو بودن من بعد هر وقت دلم تنگ شد بازش میکنم یادم میاد از تنفرهـام از دوستام که چقد تو قلبم جا دارن یادم میاد از تک تک دیوارای دانشگاه یادم میاد از گوشه گوشه ی دانشکدمون یادم میاد از خنده هامون از دووندگی هامون از غمهـآمون ، یادم میاد از تصمیمای سختم بعد با خودم میگم با تمام قلبم شاکرم که تمام این خاطرات برام به وجود اومد که تو روزای دلتنگی برم سراغشون شاکرم چون اینـا بخش مهمی از زندگیمن



طبیعی آدم روز تولدش به کارای کرده و نکردش فکر کنه به راه های رفته و نرفتش به شکست و نرسیدن هاش به رسیدن ها و موفقیت هام بماند که تو ذهنم برای خودم بیست سالگی رو یه جور دیگه میدیدم خب الان هیچ جوره شکل اون تصوراتم نیست هرچند که مهم نیست تصویرش هم غلط بود سعی میکنم هدف هام رو کوچیک تر کنم تا کم کم بدست بیارمشون نه اینکه گندش کنم تو ذهنم و مجالی نباشه برای بدست اوردشون سعی میکنم بیشتر بیخیال بی اهمیت ترین چیزها بشم برای خودم روزای بهتر و بهتر میخوام روزایی که برسم به اون هدفهای کوچیکم برای خودم مشکلات بهتر و ساده تر و قابل حل ارزو میکنم چون وسط همین مشکلات حس میکنم زندم حتی نمیخام ادم قوی باشم میخوام فقط مسولیت هر احساسی رو بپذیرم نسبت به خودم و ری اشکن های درستی از خودم نشون بدم میخوام یادم نره که من مسووول خودم و تصمیم،ها و تمام افکار و کارهام هستم و خیلی چیز های درست دیگه که یادم بمونه  



بعضی روزا خیلی همه چی خراب میشه

به قول چاووشی

و مـن فرو رفتم به قعر دریـا ها

 به زمین و زمان گیر دادم ، حس کردم مـُردم حس کردم نفسی نیست برای ادامه دادن بیخود و بی جهت اشک می ریختم نگم از بعدش دنیا تیره شد تار شد من بودم و صورت قرمز گفتم تموم گفتم تمـوم شم باشه ؟ هیچ درکی نداشتم هیچ درکی تو این لحظه گفتم آخ که چقدر ضعیف شدی چقـدر من بودم من ِِ لِـه منی که بیخود قلبم رو به درد آورده بودم مَـنی که تحمل یک بچه رو هم نداشتـم دَرد همینه درد من بودم اون لحظه حسای ِِ بد قلبَم رو احساس میکردم  نزدیک بودن انگار مچاله بود قلبم از این همه حس ِ بـد من آدم نگه داشتن این همه حس مزخرف تو قلبم نیستم تقلا کردم برای نجـات برای رهـایی رهایی و نصیبم شـد

بعد احساس کردم تموم شد خشمم دردامـ ته کشیدن بعد مثه یه آدم از جنگ برگشته بلند شدم اشکام و پاک کردم  موهام رو شونه کردم . لباسام رو عوض کردم کلید رو چرخوندم و قفل در باز شد اومدم بیرون خودم رو انداختم بغل مامان ، بابا خندید چشمک زد با خودم گفتم حالا شدی یه آدم ِِ قوی یکم بیشتر هوای این دو تا آدم رو داشته باش که با هر ناراحتی و اخم تو دنیاشون پریشون میشه

امروز بعد مدتها ی پست منتشر کردم تو صفحه ی اینستام که واقعی ترین بخش وجودم بود ترس و گذاشتم کنار و خودم نوشتم سخت بود اما یه حرکت به سوی جلو بود و خوشحالم از این بابت هرچند سخـت بود و هَست اما خوشحالم که تونستم به قولم عمل کنم






آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها